کد مطلب:254161 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:234

معجزات حضرت امام هادی
زنی به نام زینب كبرا ادعا كرد كه من زینب، دختر علی بن ابی طالب هستم. او را نزد متوكل بردند. متوكل، حضرت هادی (علیه السلام) را احضار كرد كه به حرف های آن زن گوش دهد و بفهمد كه آن زن، راست می گوید یا دروغ.

حضرت هادی (علیه السلام) فرمود: «این زن دروغ می گوید؛ زیرا اگر راست می گوید باید حیوانات درنده و وحشی، گوشت این زن را نخورند، برای اینكه گوشت اولاد فاطمه (علیهاالسلام) البته اولاد بدون واسطه ی فاطمه (علیهاالسلام) بر حیوانات درنده و گوشت خوار حرام است.

متوكل كه دنبال بهانه ای برای از بین بردن حضرت



[ صفحه 29]



هادی (علیه السلام) بود و این فرصت را غنیمت دانست. به حضرت گفت: اگر شما این گونه می فرمایید اول خود شما باید پیش این حیوانات درنده ی وحشی بروید و بعد این زن می رود.

حضرت هادی (علیه السلام) قبول كرد و رفت، شیران با كمال تواضع اطراف آن بزرگوار حلقه زدند و حضرت آنان را با كمال آرامش نوازش می كرد. وقتی حضرت هادی (علیه السلام) از نزد شیران به سلامت بیرون آمد، آن زن به دروغ خود اعتراف كرد؛ ولی متوكل می خواست آن زن را پیش شیران بیندازد كه مادر متوكل آن زن را شفاعت كرد. [1] .

امام هادی (علیه السلام) روایت شده است كه فرموده اند: «هر كه از خدا بترسد و تقوا پیشه كند همه از او می ترسند و از او حساب می برند و هر كس از خداوند اطاعت كند همه از او اطاعت می كنند.» این جمله، جمله ای است كه با تجربه ثابت شده است. علاوه بر اینكه آیات و روایات زیادی این جمله را تأیید می كنند.

خداوند متعال می فرماید: «همانا كسانی كه ایمان به خدا



[ صفحه 30]



دارند و كار نیك انجام می دهند، خداوند محبت آنها را در دل ها می ریزد. و همه از آنها اطاعت می كنند.»

امام صادق (علیه السلام) می فرماید: «هر كس رابطه ی خود و خدای خود را درست كند، پروردگار عالم، دنیا و آخرت او را اصلاح می كند.»

امام دوم می فرماید: «هر كس بدون اینكه طایفه ای داشته باشد، شخصیت و ابهت در میان مردم بخواهد، بدون اینكه قدرت و سلطه ای داشته باشد باید از گناه دوری كند و لباس عزت و اطاعت خداوند بپوشد.»

رسم متوكل این بود كه هنگامی كه امام هادی (علیه السلام) وارد می شد، فوق العاده به امام احترام می گذاشت، حتی دستور داده بودند كه همه در مقابل امام متواضع باشند. حسودان به متوكل گفتند كه تو به دست خودت، خلافت را از بین می بری. تا اینكه متوكل دستور داد كه كسی به حضرت هادی (علیه السلام) احترام نگذارد، حتی هنگامی كه وارد می شود كسی به او اعتنا نكند. هنگامی كه حضرت (علیه السلام) وارد شد همه به او احترام گذاشتند و از آمدنش استقبال كردند. وقتی كه امام هادی (علیه السلام)



[ صفحه 31]



از آنجا رفتند همه از خود می پرسیدند: چه شد؟! همه از یكدیگر می پرسیدند: جرا بلند شدی و چرا استقبال كردی؟!

كاتب «معتر» می گوید: شبی پیش متوكل رفتم و او را ناراحت دیدم. متوكل به چند نفر از غلامان ترك خود دستور داده بود كه حضرت هادی (علیه السلام) را بیاورند و مرتب زیر لب می گفت: او را می كشم، بدن او را می سوزانم.

ناگهان حضرت هادی (علیه السلام) با كمال شهامت و وقار وارد شد. متوكل تا چشمش به حضرت هادی (علیه السلام) افتاد، بلند شد، استقبال كرد، تواضع كرد، با گفتن یابن رسول ا... خوش آمد و به آن حضرت احترام فراوانی كرد، صورت حضرت هادی (علیه السلام) را بوسید و پهلوی خود نشاند، و پرسید: این وقت شب كجا بوده اید؟ حضرت فرمودند: «تو دنبالم فرستاده ای.» گفت: دروغ گفته اند؟ آنگاه به ما گفت كه ایشان را همراهی كنید و ما با احترام خاص امام هادی (علیه السلام) را به خانه رساندیم.

از ابوهاشم جعفری روایت شده كه گفت: به مولای خود امام هادی (علیه السلام) شكایت كردم كه وقتی از خدمت آن حضرت



[ صفحه 32]



از سر من رأی مرخص می شوم و به بغداد می روم، دوباره شوق ملاقات با آن حضرت را پیدا می كنم و می خواهم برگردم. دیگر نمی توانم چون من یك یابوی پیر دارم او هم كه ضعیف است و نمی توانم این همه راه را برگردم از آن حضرت خواستم كه دعایی بخواند برای قوت من برای زیارتش. حضرت هادی (علیه السلام) فرمود: «خداوند تو را قوت دهد و یابوی تو را قوت دهد. بعد از این كه حضرت، دعایی برای آن پیرمرد كرد چنان شد كه وقتی ابوهاشم نماز صبح در بغداد می خواند و بر روی یابوی خود سوار می شد و آن همه مسافت ما بین بغداد و سامره را طی می كرد، همان وقتی كه می خواست امام را ببیند به سامره می رسید و اگر می خواست، همان روز به بغداد بر می گشت و این از دلایل عجیبی بود كه مشاهده می شد و به آن معجزه می گفتند و می گویند.

قطب راوندی روایت كرده كه عده ای از اهل اصفهان روایت كرده اند: مردی بود در اصفهان كه او را عبدالرحمن می نامیدند و او مذهب شیعه داشت و به او گفتند: به چه دلیل تو مذهب و دین شیعه را انتخاب كردی و امامت امام علی النقی (علیه السلام) را



[ صفحه 33]



قبول كرده ای؟ گفت: به جهت معجزه ای كه از او مشاهده كرده ام و حكایت آن چنین بود: من مردی فقیر و بی چیز بودم. با این حال صاحب زبان و جرئت بودم. در یكی از سال ها مردم اصفهان مرا با عده ای كه ظلم كرده بودند اشتباهی به نزد متوكل فرستادند، وقتی كه ما نزد متوكل رفتیم و كنار در خانه ی او ایستاده بودیم كه دستور داد ما را به محضر علی بن محمد (علیهماالسلام) ببرند، من از شخصی كه در كنار ما ایستاده بود، پرسیدم: این مرد كیست. كه متوكل ما را نزد او می فرستد؟ آن شخص گفت: او مردی است از علویون كه رافظه (طایفه ای در قدیم) او را امام می دانند، پس از آن گفت: ممكن است متوكل می خواهد با این نقشه او را به قتل برساند. من با خودم گفتم كه از جای خودم حركت نمی كنم تا این مرد خودش بیاید و او را مشاهده كنم. بعد از مدتی شخصی سوار بر اسب آمد و در كنار ما پیاده شد، دیدم كه مردم برای احترام گذاشتن به او یك صف در سمت راست او و یك صف در سمت چپ او درست كردند و به او نگاه می كردند و هنگامی كه چشم های من به او خیره شد و او را ملاحظه كردم یك دفعه محبت او بر دلم افتاد. بعد



[ صفحه 34]



شروع كردم به دعا كردن كه خداوندا! شر متوكل خائن را از او دور بگردان و امام هادی (علیه السلام) از میان جمعیت عبور می كرد؛ در حالی كه نگاهش به یال اسب خود بود و به جای دیگری نگاه نمی كرد تا اینكه به من رسید و من هم مشغول دعا كردن بودم و وقتی كه به من رسید رو به من كرد و گفت: «خداوند دعایت را مستجاب كند و مال و اولادت را زیاد كند.» وقتی كه من این سخن را از امام هادی (علیه السلام) شنیدم تنم به لرزه افتاد، در میان دوستانم به زمین افتادم و دوستانم از من پرسیدند: چه شده است كه حالت خراب شده؟ گفتم: خیر است و حال خودم را به كسی نگفتم. وقتی كه به اصفهان برگشتم خداوند مال فراوانی به من عطا كرد و امروز من هر چه در خانه دارم به هزار هزار دینار می ارزد به جز این ها خداوند به من ده اولاد هم داده است و عمرم هم از هفتاد سال بیشتر شده است و من امامت كسی را قبول دارم كه از دل من خبر دارد و دعایش در حق من مستجاب شده است. [2] .

شیخ طبرسی از ابوالحسن سعید بن سهل بصری روایت



[ صفحه 35]



كرده كه جعفر بن قاسم هاشمی گفت: در سر من رأی بودم كه ناگهان ابوالحسن امام علی النقی (علیه السلام) او را دید كه در یكی از راه های سر من رأی حركت می كرد و فرمود: «ای جعفر تا كی در خواب می مانی؟! آیا وقت آن نرسیده كه از خواب غفلت بیدار شوی» جعفر گفت: آنچه را كه امام هادی (علیه السلام) فرمود، شنیدم و رفتم. سپس بعد از چند روز مرا به یك مهمانی دعوت كردند كه خلیفه برای یكی از اولاد خودش گرفته بود و حضرت امام علی النقی (علیه السلام) را نیز دعوت كرده بودند. وقتی كه آن حضرت وارد میهمانی شد همه به علت احترامی كه برای امام هادی (علیه السلام) قائل بودند سكوت كردند؛ ولی جوانی در آن مجلس نشسته بود كه ساكت نشد؛ بلكه شروع كرد به خندیدن. حضرت هادی (علیه السلام) رو به او كرد و گفت: «ای كسی كه دهانت را به خنده پر می كنی و از ذكر خداوند غافلی تو بعد از سه روز از اهالی قبور می شوی.» راوی گفت: ما با خود گفتیم: این دلیل خوبی است تا ببینیم چه می شود. آیا امام هادی (علیه السلام) راست می گویند یا نه؟ آن جوان بعد از شنیدن این كلام حضرت ساكت شد، غذایش را خورد، از مجلس بیرون آمد و به خانه ی



[ صفحه 36]



خود رفت. روز بعد شنیدیم كه آن جوار بیمار شده و در روز سوم اول صبح از دنیا رفت و در شب همان روز به خاك رفت و از اهل قبور شد.

سعید روایت می كند: در مهمانی یكی از اهالی سر من رأی نشسته بودیم و امام هادی (علیه السلام) هم در آن مجلس حضور داشت. در میان جمعیت یك مرد از جای خود بلند شد و شروع كرد به بازی كردن و مزاح نمودن؛ ولی ملاحظه ی امام هادی (علیه السلام) را نكرد بعد امام هادی (علیه السلام) به جعفر رو كرد و گفت: «همانا این مرد از این غذاها و میوه ها نمی خورد و به این زودی خبر بدی برای مرد می آورند كه میهمانی بر او خراب می شود.» بعد از چند لحظه غذاها را آوردند كه مشغول خوردن شوند جعفر با خود گفت: این دفعه امام هادی (علیه السلام) اشتباه كرده چون خبری نشد و مرد می خواهد غذا را بخورد. در همین لحظه بود كه مرد غذا را با دست خود برداشت و به دهان خود رساند قبل از اینكه غذا را وارد دهان خود كند، غلامش آمد و گفت: سرورم خود را به مادرت برسان كه از بالای پشت بام افتاده است و در حال مرگ است، جعفر



[ صفحه 37]



هنگامی كه مشاهده كرد كه مرد غذا را تا دهان خود آورد؛ ولی نخورد، گفت: به خدا قسم دیگر در كارهای امام هادی (علیه السلام) شك نخواهم كرد و خود را از دینی كه داشتم رها كردم و به دین امام هادی (علیه السلام) ملحق شدم.

قطب راوندی از ابن منصور روایت كرده است كه می گفت: در روستای ربیعه كاتبی بود. این كاتب نصرانی از اهل كفر تواثا (نام روستایی در فلسطین) بوده نام او یوسف بن یعقوب بود و بین او و پدرم صداقت و دوستی بود. وقتی كه پیش پدرم آمد، پدرم از او پرسید: چرا این موقع آمده ای؟ گفت متوكل مرا می خواهد ببیند و نمی دانم برای چه؟

كاتب به پدر من گفت: من سلامتی خود را از خدا به قیمت صد اشرفی خریدم و آن پول را با خود برداشته ام كه به امام هادی بدهم. پدرم به او گفت: در این كار موفق شوی. سپس آن نصرانی از خانه ی ما بیرون و به سوی متوكل رفت و بعد از چند روز به سوی ما برگشت. هنگامی كه او وارد خانه ی ما شد خیلی خوشحال و شاد بود، پدرم از او پرسید: چه شده است كه این طور خوشحال شده ای؟



[ صفحه 38]



گفت: به سر من رأی رفتم و من هرگز به سر من رأی نرفته بودم. هنگامی كه به آنجا رسیدم با خود گفتم: بهتر است كه زودتر این صد اشرفی را به امام هادی (علیه السلام) برسانم قبل از اینكه پیش متوكل بروم و قبل از آن كه كسی مرا بشناسد و دلیل آمدن مرا به اینجا بفهمد. در سر من رأی در حال گشتن، دنبال خانه ی امام بودم كه فهمیدم متوكل نمی گذارد امام از خانه خارج شود و او در خانه ی خود زندانی شده است و حق بیرون آمدن را هم ندارد و كسی هم نمی تواند به او سر بزند. پس با خودم گفتم: چه كار كنم من یك مرد نصرانی هستم اگر در مورد خانه ی امام هادی (علیه السلام) سؤال كنم در امان نیستم چون احتمال دارد خبر آمدن من به متوكل برسد و این باعث می شود كه من از آن چیزی كه می ترسیدم به سرم بیاید. مدتی در گوشه ای نشستم و به این كارها فكر كردم به این كه چه طور خانه ی امام هادی (علیه السلام) را پیدا كنم بدون اینكه از كسی بپرسم. یك دفعه در دلم افتاد كه سوار خر خودم شوم و مقداری در شهر بگردم و بعد بگذارم خرم به هر طرفی كه رفت، برود و به میل خود خانه ی امام هادی (علیه السلام) را پیدا كند. سپس پول هایم را در داخل كاغذی



[ صفحه 39]



گذاشتم و درون كیسه ی خود گذاشتم و سوار بر خرم شدم و آن حیوان به میل خود حركت كرد و رفت و از سر كوچه و بازار گذشت تا به كوچه ای رسید. جلوی یك خانه ایستاد. من تلاش كردم كه خر را از آنجا حركت دهم؛ ولی اصلا از جای خود دیگر حركت نكرد، به غلام خودم گفتم كه برو و از اهل این خانه بپرس كه این خانه، مال كیست. غلام رفت و چند دقیقه ی بعد آمد و گفت: می گویند اینجا خانه ی حضرت هادی (علیه السلام) است، گفتم: ا... اكبر. به خود گفتم: این دلیل برایم كافی است. ناگهان یك خادم سیاهی از خانه خارج شد و به من گفت: تویی یوسف پسر یعقوب؟ به من گفت: از خر خود پایین بیا. من پیاده شدم و به من گفت: بنشین اینجا و منتظر باش. این هم دلیل دیگری برای اینكه این خادم، اسم مرا می دانست؛ چون در این شهر كسی مرا نمی شناخت و من هرگز داخل این شهر نشده بودم. بعد از چند دقیقه ای خادم از خانه بیرون آمد و به من گفت: صد اشرفی كه در كاغذ كرده ای و در كیسه گذاشته ای بیار اینجا. من پول را به غلام دادم و پیش خودم گفتم: این هم سه.

خادم دوباره برگشت و به من گفت: وارد خانه شو. من



[ صفحه 40]



داخل خانه رفتم و به محضر مبارك حضرت رسیدم. هنگامی كه داخل شدم امام هادی (علیه السلام) تنها در خانه نشسته بود. به من فرمود: «ای یوسف؟ آیا وقت هدایت تو نرسیده است؟» گفتم: ای مولای من! رسیده است و من به اندازه ی كافی امروز دلیل و برهان دیدم؛ ولی فقط در حد كفایت. حضرت فرمود: «وای بر تو ای یوسف! تو اسلام نخواهی آورد، اما پسر تو مسلمان می شود و او از شیعه ی ماست. ای یوسف! همانا گروهی فكر می كنند كه دوستی ما و ولایت ما بر آنها ضرر و زیان دارد و نفعی برای امثال تو ندارد؛ ولی به خدا قسم كه برای امثال تو فایده دارد. ای یوسف! بلند شو و برو به سوی آنچه برای آن تا اینجا آمده ای.» یوسف گفت: رفتم به سوی متوكل و به آنچه می خواستم، رسیدم و بعد برگشتم. راوی گفت: من بعد از اینكه یوسف از دنیا رفت پسرش را دیدم. به خدا قسم كه او ملمان و شیعه ی خوبی شده بود و به من خبر داد كه پدرش در حالی كه به دین نصرانیت بود از دنیا رفت و اسلام نیاورد؛ ولی من دین شیعه را قبول دارم، مولای خود، امام هادی (علیه السلام) را دوست دارم و به آن اعتقاد دارم.



[ صفحه 41]




[1] اصول كافي، ج 1، ص 320.

[2] منتهي الآمال.